به نام خدا

ya nabi

ya nabi

هر کس خماری می و صهبا کشیده است
خود را به زیر سایه آقا کشیده است

دستی که بالهای مرا التیام داد
من را به طوف گنبد خضرا کشیده است

او مهربانتر از پدرم قبل خلقتم
شصت وسه سال زحمت من را کشیده است

ما قوم و خویش آل عبا در قیامتیم
آقا عبای خود به سر ما کشیده است

ما را به دست فاطمه ی خود سپرده است
ما را دخیل چادر زهرا کشیده است

با گریه می رسد نسب ما به دخترش
او قطره را نواده ی دریا کشیده است

حالا کنار بستر او گریه می کنیم
با گریه های دختر او گریه میکنیم


فصل خزان عمر من آمد، بهار رفت
دستم شکست تا که ز کف زلف یار رفت

رفتی و مانده در بر زهرا لباس تو
با بوی پیرهن ز کفم اختیار رفت

همسایه ها به گریه من طعنه میزنند
همسایگی و رحم و مروت کنار رفت

دیگر کسی به خانه ما سر نمیزند
از خانواده ام سند اعتبار رفت

با رفتنت کأنّ حسینم ز دست رفت
با رفتن تو حرمت ایل و تبار رفت

تو دست و پا زدی و حسینم شکسته شد
شاید دلش به گودی یک نیزه زار رفت

بعد از تو پهلویم چقدر تیر میکشد
با چشم و صورتم، کمرم تیر میکشد
***محسن حنیفی***

امشب آغازِ مصیبت می شود
فتح باب درد و غربت می شود

ناله ی زهرا شود امشب بلند
ناله دارد از وجودی دردمند

در غریبی رحمةٌ للعالمین
جان سپارد از شرار زهر کین

قاتل او خانگی و آشناست
خائن و پست و لعین و بی حیاست

لحظه های آخر خیر البشر
اشک می بارد علی خون جگر

فاطمه دور سرش پر می زند
دیده تر، بر سینه و سر می زند

ای پدر زود است از پیشم مرو
می کنی محزون و دل ریشم مرو

ای که هستی مقتدای عالمین
تو مرو جان حسن جان حسین

لحظه ای تا دیده اش را باز کرد
با محبّت دخترش را ناز کرد

دخترم با گریه آزارم مده
دیگر امشب وقت رفتن آمده

غم مخور ای نور چشمان همه
زود می آیی کنارم فاطمه

بعد من ای روح و ریحان پدر
عمر تو کوتاه می گردد دگر

بعد من کار تو مشکل می شود
درد و غربت بر تو حاصل می شود

ای که هستی مصطفای منجلی
بعد من جان تو و جان علی

مرتضی بر من که نور دیده است
بارها دور سرم گردیده است

بارها گشته بلا گردان من
آمده تا جان کند قربان من

کن تلافی، مرتضی را یار باش
یار او بین در و دیوار باش

باش آگه دختر دلخسته ام
دست او را با صبوری بسته ام

ریسمان دیدی اگر بر گردنش
پهلویت را کن سپر بر دشمنش

گو میان شعله های آتشین
من فدایت یا امیرالمؤمنین

کینه های بدر افشا می شود
خصم بر قتلت مهیّا می شود

از خلافت، ناکسی دم می زند
بر رخت سیلیِ محکم می زند

دین فقط با خون تو گردد درست
می روم امّا دل من پیش توست

در جنان من بیقرارت می شوم
فاطمه! چشم انتظارت می شوم
***جواد حیدری***

ya zamen

ya zamen

 

غارت زده منم که کنارت نشسته ام
غارت زده منم که ز داغت شکسته ام

غارت زده منم که تو را خاک می کنم
تابوت را ز خون تنت پاک می کنم

غارت زده منم که ز کف داده صبر را
با دست خویش کنده برای تو قبر را

غارت زده منم چه کنم با جنازه ات
ای وای ریخته به زمین خون تازه ات

غارت زده منم که ز داغ برادرم
می ریزم از کنار تنت خاک بر سرم

غارت زده منم که ز آغوش بسته ات
می گیرم آه چادر خاکیّ مادرم

من را به داغ  قتل تو غارت نموده اند
نه کربلا نه کوفه نه در شام دلبرم

داغی که رفتن تو روی سینه ام گذاشت
والله بود سخت تر از غارت حرم
...
«تشییع روز با من و تو سازگار نیست
تا شب تو را به جانب قبرت نمی برم»1
1.بیت از علی اکبر لطیفیان
***محمد بیابانی***

مرغ شب میرود و انجمن آماده کنید
خانه را بَهر ِ عزای حسن آماده کنید

بر نیاید دگر از دست طبیبان کاری
کارم از کار گذشته کفن آماده کنید

مخفی از زینب و طفلان حرم تابوتی
بهر تشییع غریب وطن آماده کنید

تا تنم جای بگیرد به جوار زهرا
بروید و به بقیع قبر من آماده است

چشم پوشید ز من مادر من منتظر است
تیرباران شدن این بدن آماده کنید
***حاج حیدر توکل***

یاسی به رنگ سبز ز گلخانه می رود
یا رب خدایِ درد ز کاشانه می رود

پیچیده بین چادر ِ خاکی ِ مادرش
بر دست ها، غریبه ای از خانه می رود

اینجا هزار تیر به تشییعش آمده
تا کس نگوید از چه غریبانه می رود

خون میچکد به دوش اباالفضل از کفن
گویی دوباره فاطمه بر شانه می رود

فریاد خواهری پی تابوت می رسد
مادر ندارد این که غریبانه می رود
***حسن لطفی***

غربت برای تو به وطن گریه می کند
هر مرد در غم تو چو زن گریه می کند

خونابه ی نگاه تو وقتی تمام شد
بر غصه ی دل تو دهن گریه می کند

باران گرفت و لاله ی عباسی ات شکفت
عباس بر تو سرو چمن گریه می کند

رفتی که حرف دل بزنی رخ خضاب شد
اینجا حنا به طرز سخن گریه می کند

تو روح زینبی، سر جدّت نگاه کن
بر روح زخم خورده، بدن گریه می کند

از شاهکار صلح تو طرحش بلند شد
هفتاد و دو سری که به تن گریه می کند

هفتاد روزن از کفن تو گشوده شد
در ماتم تن تو کفن گریه می کند

در هر کسی برای حسن اشک چشم نیست
معنی، حسین بهر حسن گریه می کند
***محمد سهرابی***

اشکهایش به مادرش رفته
 سینه ی پر شراره ای دارد
 نه! به یک طشت اکتفا نکنید
 جگر پاره پاره ای دارد
 
 از علی هم شکسته تر شده است!
 علتش کینه ها، حسادت هاست
 غربت چشمهای مظلومش
 سند محکم خیانت هاست
 
 خواهرش را کسی خبر نکند
 مادرش خوب شد که اینجا نیست
 لخته خونها سرِ لج افتادند
 هیچ طشتی حریف آنها نیست
 
 از غرور شکسته اش پیداست
 صبر هم صحبتِ دلِ آقاست
 نه! من از چشم سم نمی بینم
 کوچه ای شوم قاتل آقاست
 
 کوچه ای تنگ، کوچه ای تاریک
 شده کابوس هر شبِ آقا
 «برگه را پس بده...نزن نامرد...»
 چیست این جمله بر لبِ آقا !؟
 
 از صدایِ شکستن بغضش
 چشم دیوارها سیاهی رفت
 مادرش راه خانه ی خود را
 تا زمین خورد، اشتباهی رفت
 
 تا که باغش میان آتش سوخت
 میله های قفس نصیبش شد
 کودکی نه! بگو خزانِ بهار
 پیری زودرس نصیبش شد
 
 نفسش بند آمده ای وای
 به خدا نای روضه خوانی نیست
 شکر دارد که گوشه ی این طشت
 لااقل چوب خیزرانی نیست
***وحید قاسمی***

حرف هایی نگفتنی دارد
لحظه لحظه غروب چشمانت

روای زخم های کهنه ی توست
اشک های بدون پایانت

شدت غم چه بی‌کران کرده
آسمان دل وسیعت را

غیر زینب کسی نمی فهمد
راز شب گریه ی بقیعت را

بین این مردمان بی غیرت
سهم آئینه ی دلت آه است

دم به دم روی منبر خورشید
صبّ مولا چقدر جانکاه است

سالیانی است آتش حسرت
در نگاهی کبود شعله ور است

زخم هایت هنوز هم تازه‌ست
دل تنگت هنوز پشت در است

دلت آخر چگونه تاب آورد
طعنه های مغیره را یک عمر

چه به روز دل تو آوردند
در و دیوار و کوچه ها یک عمر

دم نزد از مصیبت کوچه
پلک های صبور آئینه

تند بادی کبود و بی پروا
کوچه بود و عبور آئینه

دست سنگین باد و صورت گل
ساحت آینه دوباره شکست

سیلی باد و سیلی دیوار
هم زمان هر دو گوشواره شکست

خاطرات کبود آئینه
چقدر زود مو سپیدت کرد

مرگ تدریجی چهل ساله
داغ این کوچه ها شهیدت کرد

دست هایی که حق مادر را
بین دیوار و در ادا کردند

روز تشییع تو کنار بقیع
خوب آقا به تو وفا کردند

پر در آورده تیر کینه شان
به هوای زیارت تابوت

لاله لاله دخیل می بندند
به ضریح مطهر پهلوت

در کنار تو غرق خون می‌شد
باز هم چشم های کم سویی

روضه خوان غم تو می گردد
بیقراری، شکسته پهلویی
***یوسف رحیمی***

ya zamen

آسمان زیر پرت بود زمین افتادی
یک عبا روی سرت بود زمین افتادی

نه صدای تو به گوش کسی آن روز رسید
نه کسی دور و برت بود زمین افتادی

صورتت خاکی و دستار و عبایت خاکی
مادرت در نظرت بود زمین افتادی

زهر از جان تو آقا جگرت را می خواست
آتشی بر جگرت بود زمین افتادی

ناله می کرد جوادت به سرش می زد آه
اشک در چشم ترت بود زمین افتادی

مثل یک مار گزیده به خودت پیچیدی
خوب شد که پسرت بود زمین افتادی

ولی افسوس به میدان دل خون برد حسین
نیزه از پشت زدند و به زمین خورد حسین
***مسعود اصلانی***

مسیح می دمد از تربت مطهر من
فضای طوس نه، عالم بود معطر من

فرشتگان همه زوار زائرین منند
بهشت گشته بهشت از بهشت منظر من

منم عزیز دل فاطمه امام رضا
که خلق کرده خدا خلق را به خاطر من

عجیب نیست اگر زائری که قبر مرا
به بر گرفته بگیرد قرار در بر من

هزار موسی عمران به سجده افتادند
در این حریم به خاک مسیح پرور من

دلی که زائر من می شود مزار من است
خوشا دلی که شد این جا مزار دیگر من

شکسته ای که صدا می زند مرا از دور
جواب می شنود بارها ز داور من

ز هر دری که شود زائرم به من وارد
درست چهره به چهره بود برابر من

من آفتاب خدایم جهان در آغوشم
شما حضور من و عالم است محضر من

کتاب منقبتم را تمام نتوان کرد
اگر شوند همه انس و جان ثناگر من

کسی که زائر من گشت دوستش دارم
روا بود که خطابش کنم برادر من

الا تمام خراسانیان پاک سرشت
خجسته باد شما را طواف مقبر من

فرشتگان چو کبوتر به دورتان گردند
به شرط آن که بگردید دور زائر من

به زائرین من اینک نصیحتی ست مرا
که احترام بگیرید از مجاور من

اگر به مرقد من نیز دستتان نرسید
زنید بوسه به قم بر مزار خواهر من

هزار حیف که قدر مرا ندانستند
که بود هر نفس من غم مکرر من

هزار بار عدو مخفیانه کشت مرا
خدای نگذرد از قاتل ستمگر من

شرار زهر مرا در دل آتشی افروخت
که آب گشت همه عضو عضو پیکر من

چو شخص مار گزیده به خویش پیچیدم
خدا گواست چه آورد زهر بر سر من

میان حجره زدم دست و پا غریبانه
جواد بود و من و لحظه های آخر من

دو دست خویش گشود و گرفت اشک مرا
فتاد تا که نگاهش به دیده? تر من

زنان شهر خراسان گریستند همه
زدند بر سر و سینه به جای مادر من

به روز حشر نسوزد جحیم "میثم" را
که بوده با سخن و سوز خویش یاور من
***حاج غلامرضا سازگار***